:(
محرم اومد ...
باهاش آشتی کن ... با خودت ... با خدات ..
ازت خبر ندارم ... جوابم رو نمیدی .. میدی؟ .. نه ... بعد از اون شب که از خدا برات اس فرستادم .. که گفتم سرطان یه بیماریه ... مثل سرماخوردگی ... کار خدا نیست ... رها .. میشه خودت رو رها کنی؟
:((
دلم برات تنگ شده ... خیلی ..
این چند روزه خیلی حالم بد بود ... ولی خب .... دیگه عادت کردم .. :) ... همین خودم داغون شم بسه ... نمی خوام تو رو هم داغون کنم ... یا یکی دیگه ... البته اگه واس کسی مهم باشه ... که شک دارم .. :)
خوب باش ... خوب خوب خوب ...
+ نوشته شده در شنبه هجدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 19:57 توسط من